شیشه می شکند و زندگی می آید تا به ما بگوید تنها محبت ماندنیست
پس دوستت دارم چه شیشه باشم چه اسیر سرنوشت
بر آن سریم کزین قصه دست برداریم
مگر عزیز من ، عشق دست بردار است
کسی بجز خودم ای خوب من چه می داند
که از تو ، از تو بریدن چقدر دشوار است
مخواه مصلحت اندیش و منطقی باشم
نمی شود به خدا ، پای عشق در کار است
آنان که با افکاری پاک و فطرتی زیبا در قلب دیگران جای دارند را هرگز هراسی از فراموشی نیست چرا که جاودانند
(کوروش کبیر)
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﻬﺎ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺧﻮﺍهی های ﻣﺎ ﺍﺭﺿﺎ ﺷﻮﺩ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯾﻢ !
ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﺒﻮﺩﻫﺎ ﻭ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻭﻗﺘﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﯾﻢ !
اگر من بزرگ نمی شدم ، پدربزرگ هنوز زنده بود
اگر من بزرگ نمی شدم ، موهای مادرم سفید نمیشد
اگر من بزرگ نمی شدم ، مادربزرگ در ایوان خانه باز می خندید
اگر من بزرگ نمی شدم ، تنهایی معنایش همان تنها بودن در اتاقم بود
اگر من بزرگ نمی شدم ، غروب جمعه برایم دلگیر نبود
اگر من بزرگ نمی شدم ، هیچوقت نمی دیدمت و دلم برایت تنگ نمیشد
ای کاش من همیشه کودک می ماندم
چقدر گران تمام شد بزرگ شدن من …